
نوشته: یگانه تراشکار
*
شاید شناختهشدهترین هایکو، لااقل در سرزمین ما، این شعر از «باشو»، هایکوسرای بزرگ ژاپنی باشد:
برکهای کهن،
غوکی بر آن جهید
صدای آب
…
در اینجا «چیزی» هست.
غوکی که میجهد، و انسانی که جنبشِ جزئی از حیات را هم درمییابد.
غوک در اینجا، هرچیزیست که امکان حضور دارد.
صدای آب، واکنشی طبیعی بر کنشهای موجود زنده است.
انسانی که در این شعر قرار میگیرد، همواره حضور دارد. هر لحظه با ارادهای کامل، از نو حاضر میشود. او مشتاقانه لحظات را نظاره میکند و در تعامل عناصرِ حیات، تقدس میبیند. او در بودن و شدن قدرتی پرشکوه و والا میبیند. قدرتی اعجازگونه، قدرتی رمزآمیز.
حال آنکه اگر همین انسان، بهنحو دیگری در لحظات قرار گیرد، غایبانه زیست کند، یا آنکه در روزگار او امر زیستن بهگونهای پدید آید که چهرهی حیات برای مردمان بی-معنا یا حتی بد-معنا شود، آنوقت برای آرمیدن چه چیز خواهد داشت؟
آنوقت برای حاضر بودن،چه چیزی خواهد داشت؟چه دلیلی؟چه انگیزانندهای خواهد داشت؟چه باید کند؟
اینجا میشود که حدود یک قرن بعد، تایگو این شعر را طور دیگری میگوید:
برکهای نو،
نه حتی صدایی
از جهیدنِ غوکی
…
تحلیل و نقد یادداشت:
«هایکوی باشو و تایگو»
مسعود اصغرنژادبلوچی
یادداشت ارائهشده به بررسی دو هایکوی برجسته از دو شاعر بزرگ ژاپنی، ماتسوئو باشو و ریوتا تایگو، میپردازد. هایکوی باشو، با تصویر ساده و ژرفش از برکهای کهن، غوکی که میجهد و صدای آب، بهعنوان یکی از شناختهشدهترین نمونههای این فرم شعری در نظر گرفته شده است. در مقابل، هایکوی تایگو، با برکهی نو و فقدان صدا، بهنوعی اندیشه و نگاه باشو را در روزگار خود جستوجو میکند.
یادداشت، از منظری فلسفی و وجودی، به این دو شعر مینگرد و پرسشی عمیق را مطرح میکند: وقتی انسان، علیرغم زنده بودن، از لحظهی حیات غایب میشود یا حیات برایش بیمعنا میگردد، برای حاضر بودن، برای آرمیدن چه باید کند؟
نویسنده با موفقیت توانسته است هایکوی باشو را از یک تصویر سادهی طبیعت به یک تأمل فلسفی و وجودی ارتقا دهد. اشاره به حضور انسان در لحظه، تقدس در تعامل عناصر حیات، و قدرت رمزآمیز بودن و شدن، نشاندهندهی خوانشی عمیق و چندلایه از شعر است. این رویکرد، هایکو را از یک فرم شعری صرف به یک ابزار تأمل در معنای زندگی تبدیل میکند.
آوردن هایکوی تایگو بهعنوان یک پاسخ یا تضاد با شعر باشو، ایدهای خلاقانه است که به خواننده اجازه میدهد دو منظر متفاوت را در کنار هم ببیند. این مقایسه، بهویژه با تأکید بر سکوت در شعر تایگو، بهخوبی حس خلأ و غیاب را منتقل میکند.
زبان یادداشت، بهویژه در بخشهایی که به توصیف حضور انسان و تعامل با طبیعت میپردازد، خود از کیفیت شاعرانهای برخوردار است که با روح هایکو همخوانی دارد. عباراتی مانند «قدرتی اعجازگونه، قدرتی رمزآمیز» بهخوبی حس شگفتی و تقدس را منتقل میکنند.
پرسش پایانی یادداشت («چه باید کند؟») خواننده را به تأمل دعوت میکند و فضایی باز برای تفکر در باب معنای زندگی و حضور در لحظه ایجاد میکند. این پرسش، بهویژه در جهانی که اغلب با بیمعنایی و انفصال از طبیعت همراه است، بسیار بهجا و تأثیرگذار است.
یادداشت در بخشهایی بیش از حد انتزاعی باقی میماند. برای مثال، مفهوم «غایبانه زیستن» یا «چهرهی حیات بیمعنا» بهخوبی تعریف یا تشریح نشده است. پرسش کلیدی «چه باید کند؟» در یادداشت بیپاسخ میماند. اگرچه این میتواند عمدی باشد تا خواننده خود به پاسخ برسد، اما فقدان یک جهتگیری مشخص یا پیشنهادی ملموس ممکن است حس ناتمام بودن را به خواننده القا کند. در حالی که شعر باشو بهتفصیل تحلیل شده، هایکوی تایگو بیشتر بهعنوان یک تضاد یا مکمل معرفی شده و تحلیل عمیقی از آن ارائه نشده است. این عدم توازن، فرصت بررسی لایههای معنایی شعر تایگو را از دست میدهد.

برکهی کهن، نمادی از تداوم و جاودانگی طبیعت است؛ غوک، نماد حیات پویا و کنشگر؛ و صدای آب، بازتاب طبیعت به این کنش. اما آنچه این شعر را متمایز میکند، حضور ناظری است که این لحظه را ثبت میکند. این حضور، بهنوعی، یک عمل آگاهانه و ارادی است که نیازمند توجه عمیق و بودنی کامل است. در فرهنگ ذن، که تأثیر بهسزایی بر هایکوی باشو دارد، این نوع حضور به معنای یکی شدن با لحظه، و فائق آمدن بر پراکندگیهای ذهن است.
در این راستا، میتوان گفت که باشو نهتنها یک لحظهی طبیعی را توصیف میکند، بلکه ما را به تأمل در رابطهی خودمان با جهان دعوت میکند. صدای آب، تنها یک صدا نیست؛ بلکه نشانیست از جوشش جوهر زندگی. نشانی از بودن من، بودن همهچیز.
این میتواند نمادی از بیگانگی انسان مدرن با طبیعت، با خود، و با معنای وجودی باشد. اگر در شعر باشو، انسان ناظر لحظهای از حیات را با شگفتی تجربه میکند، در شعر تایگو، این ناظر انگار دیگر قادر به ادراک نیست. باشو به ما یادآور میشود که وجودِ حاضر در لحظه، وجودی که غافل نیست و خود را در درک لحظه غوطهور میسازد، میتواند حیات واقعی را زیست کند. البته که این نوع حضور، تمرین و تلاش مداوم میخواهد. هر لحظه و هربار، از نو. شاید تمرینهای سادهای مانند ذهنآگاهی (Mindfulness)، خیره شدنهای طولانی در اجزاء طبیعت، خود را در مواجههی مستقیم و بیمانع چیزها قراردادن، کمککننده باشد.
در روزگار ما، در جهانی که تایگو تصویر میکند، جایی که حتی واضحترین چیزها نادیده میمانند و یا نمایاندهشدنشان بهوسیلهی صفحات مجازی باعث دگرگونی، تقلیل و بیمعنایی آنها میشود. اینجا کار دشوارتر میشود. در چنین جهانی، انسان باید فعالانه به دنبال بازسازی معنای ویرانشده باشد. او بهعنوان کسی که واقعاً میخواهد بخش از دسترفتهی خودش و زیستگاهش را پیدا کند، میبایست برخیزد و تلاش کند همهچیز را از ابتدا حس کند. میتوان از نزدیکترین چیزها شروع کرد. از چیزی که در سینهمان میتپد، از نفسی که در آمد و رفت است، از لحظهای که پلک بر پلک میگذاریم.
ما در هرلحظه باید تمام تعاملات درونیمان، و تمام ارتباطاتی که بین ما و اجزای دنیا هست را ناظر باشیم. شاید این تازه آغاز زیستن باشد.
در جهانی که معنا گم شده، لازم هست انسان ارزشهای خود را بازتعریف کند؛ به جای جستوجوی معنا در بیرون، شاید آن را دقیقاً در درون خود بیابد.
جهان مدرن، با شتاب حیرتآور و انفصالش از طبیعت، شباهت زیادی به برکهی نو تایگو دارد. فناوری، هرچند ابزارهای بینظیری برای ارتباط و خلاقیت فراهم کرده، ما را از لحظه دور میکند. نمایشگرها، صداها و شلوغیهای دیجیتال، تمام هشیاری ما را گرفتهاند. در این میان، شاید راه بازگشت به حضور، در قطع ارتباط موقت با این شلوغی و بازگشت به سادگی باشد. این به معنای رد فناوری نیست، بلکه استفادهی آگاهانه از آن برای تقویت ارتباط با خود و جهان است.

































